روزهای اول دانشگاه رابطهی خوبی با همهی هم دورهایها پیدا میکنی. با همه خوبی، با همه خوش میگذره، تقریبا همهی همکلاسیها باهات صمیمی هستند. با همهشون میتونی درد و دل کنی. تعجب میکنی که چرا تا حالا نمیتونستی با این همه آدم رابطهی خوب داشته باشی.
اما یه کم که میگذره تناقضها خودشون رو نشون میدهند. از صمیمیتها کم میشه؛ گاهی دشمنیها جای دوستیها رو میگیرند. حرف و حدیثها شروع میشه، خاله زنک بازیها؛ مزخرفاتی که پشت سرت میزنند و به گوش تو میرسه. حرص خوردنهای الکی، بحثهای مسخرهتر برای رفع این سوء تفاهمها.
یه وقت به خودت میآیی میبینی از اون همه رفیق که باهمهشون صمیمی بودی، با همهشون میتونستی درد و دل کنی، برای همهشون نگران میشدی و میخواستی به همهشون کمک کنی، فقط چند نفر موندن. چند نفری که اگه اونها هم نبودند دانشگاه و کلاس دیگه جهنم میشد برات.
خدا میدونه موقع فارغالتحصیلی کار به کجا کشیده خواهد شد.