خوب، دیشب من به آرزویی که در این وبلاگ کرده بودم رسیدم. عقد کنان دو تا از همکلاسیهای خوبم بود. باور کردنی نبود. با اینکه برنامهها طوری که ما میخواستیم پیش نرفت، ولی خوش گذشت. ما تا آخرین دقایق خیال میکردیم که مثل هر مهمونی عقد کنان معمولی دیگهای، این مهمونی هم مختلط خواهد بود. برای همین همهی برنامهریزیهایی که با دوستان کرده بودیم رو این حساب بود. اما بعدش که فهمیدیم باید دو دسته بشیم، خیلی بهمون برخورد. اما خوب همین نفس بودن در عقد کنان دو دوست خوب برای لذت بردن از مهمونی کافیه.
هدیهمون رو بهشون دادیم، ماچشون کردیم، براشون آرزوی خوشبختی کردیم و پا شدیم اومدیم خونههامون؛ ولی هنوزم که هنوزه باورمون نمیشه که این رفیقامون دیگه متاهل و متعهد شدهاند و مثل ما علاف نیستند.
در پی تو،
زیر آن پستو، پشت آن پرده
در پی تو ته یک خواب هوسناک
در پی تو در عمق یک خیال
در پی تو غرق در رویای یک گناه
در پی تو در ورقهای کاغذی یک دیوان
در پی تو شناور در نغمهی یک ساز
در پی تو ...
میترسم، میترسم که هرگز تو را نیابم